شاهد عینی

مهتاب

مصادف با همین موقع بود که ارشمیدس از بقاع متبرکه پدر جدش با کنجکاوی بیرون آمد و تا چشمش به ابوریحان بیرونی افتاد درون و بیرون بدنش به خارش افتاد بطوری که خودداری نتوانست و از مهاجرین و انصار برای داوری کمک خواست. مجد الدین ماجد حسینی ضمن این که زن باردارش را به دوش می کشید تا او را به زایشگاه ببرد با او برخورد کرد.

چی شده، برادر؟ کمکی از دست من برایتان ساخته است؟

بله، برادر. خواهش می کنم ماشین خود را در اختیار من بگذارید تا زنم را به زایشگاه ببرم.

باشد، برادر. حتما. بفرمایید. این کلید ماشین من. فقط لطف کنید وقتی زنتان را به زایشگاه رساندید ماشینم را بهم برگردانید.

ابوریحان ماشین خود را در اختیار مجد الدین گذاشت و خود با پای پیاده به محل کار خود رفت که شاید پانصد کیلومتر دورتر بود و شب نیز با پای پیاده به منزل برگشت. هنگامی که جلو در منزل خود رسید شب شده بود. مجد الدین ماشین او را برگردانده و جلو در به انتظارش ایستاده بود.

به کارتان رسیدید، برادر؟

بله، برادر. زنم را به زایشگاه رساندم. الحمد الله به سلامت زایید، اما بچه ام نارس است و زیر اکسیژن. برایش دعا کنید.

الله اکبر. پناه بر خدا. شما فقط به خدا توکل کنید و بس. این مشکل فقط بدست او حل می شود و بس. ما اینجا چه کاره ایم؟

درست است، برادر. من به خدا توکل دارم. این را خودم می دانم که همه چیز بدست اوست. با این حال هیچ اشکالی ندارد اگر شما این میانه برایش دعا کنید. شاید فرجی بشود و زودتر جواب بدهد.

ابوریحان برایش دعا کرد اما نتیجه ای عاید نشد بلکه بچه نارس مجد الدین دو سه هفته بعد درگذشت. مجد الدین داغدار شد و دو سه ماهی در دریای غم و اندوه غوطه ور بود تا این که مدتی گذشت و آبها از آسیاب افتاد. این مدت چیزی قریب به نه ماه طول کشید. مجد الدین وقتی کمی از بار غم و اندوهش کاسته شد به دیدار ابوریحان رفت و او را در بیرون پیدا کرد.

چه می کنید، برادر؟ گویا سخت مشغول کار و تلاش هستید. خدا قوت.

بفرمایید، برادر. خوش آمدید. بفرمایید تو. دم در بد است.  

مجد الدین کفشهایش را درآورد و قدم به درون نهاد. بچه های ابوریحان در حیاط مشغول بازی بودند. مجد الدین به آنها سلام کرد و رفت تو. ابوریحان برایش جوشانده گل گاو زبان و بابونه آورد و ازش پذیرایی کرد. 

خیلی متشکرم. لطف فرمودید. دیگر چه خبر؟

همینها دیگر. چیز دیگری نیست. شما دنبال چیز خاصی هستید؟

من دنبال چیز خاصی نیستم. فقط می خواستم ببینم اوضاع روبراه است یا خیر. حالا می بینم که اوضاع روبراه نیست. دست کم آن طور که فکر می کنم نیست.

کاری از دست من ساخته است؟ اگر کاری از دست من ساخته است کوتاهی نخواهم کرد.

از دست شما یک کار ساخته است. آن هم دعا است. خواهش می کنم برایم دعا کنید.

دعا که همیشه می کنم. البته دعا از جانب ماست و اجابت از جانب خدا. دعا کردن ما همیشه موجب اجابت خدا نمی شود. البته نمی دانم. شاید حکمت خدا این باشد که همه دعاها را اجابت نکند. خدا هر کار بخواهد می کند.

بله، حق با شماست. خدا هر کار بخواهد می کند. درین شکی نیست. با شما کاملا موافقم. حالا به سلامت. بفرمایید.

مجد الدین از حضور او مرخص شد و به منزل بازگشت. در راه بازگشت با ابن اسافل برخورد کرد. شخص مزبور به تازگی با زن مطلقه شریح قاضی ازدواج کرده بود. ام کلثوم با وجود علاقه وافری که به طارق داشت به او پاسخ رد داد و دماغ سوخته اش کرد. شرف الدین حسام زنجبیلی به واسطه همین زمزمه ها یک دل نه صد دل عاشق محدثه قمی شد و با او نرد عشق باخت. نرد عشق زیر پایش در رفت و با کله خورد زمین.

آخ. اوخ.

طوریتان نشد؟

نه، چیزی نیست. شما خودتان را ناراحت نکنید.  

نه، من که خودم را ناراحت نمی کنم. فقط می خواستم خدای ناخواسته طوریتان نشده باشد.

نگران نباشید. بادمجان بم آفت ندارد. شما خاطر مبارک را مکدر نکنید. خوب نیست.

بله، این که درست است. اما من خاطر مبارک را مکدر نمی کنم. چیزی که عوض دارد گله ندارد. من می خواستم خبری به شما بدهم. این خبر به قدری بد است که می ترسم زبانم به گفتنش نچرخد یا این که بچرخد ولی شما قالب تهی کنید.

بفرمایید. راحت باشید. هیچ آداب و ترتیبی مجویید. من به هر صورت سراپا گوش هستم. هیچ جا نمی روم. همین جا هستم.

بسیار خوب. اگر شما با این موضوع مشکلی ندارید من شروع می کنم. یا الله. بسم الله الرحمن الرحیم. موضوع ازین قرار است که جناب پشنگ ملکوتی دیروز از جابلقا به جابلسا مهاجرت کرد. این خیلی مهم نیست؟ به نظر من که خیلی مهم است. در اهمیت آن همین بس که همه دانشمندان عالم و جاهل درباره اش حرف می زنند. اصلا شوخی نیست. توصیه می کنم موضوع را جدی بگیرید. خیلی جدی.

شب شب مهتاب بود. مجد الدین با روی گشاده به حیاط رفت و ساعتی را به تفکر گذراند. وقتی به اتاق بازگشت رویش بسته بود. زنش به او خطاب کرد و چند پرسش مطرح نمود که پاسخی دریافت نکرد مگر پاسخی نامشخص و نامفهوم. چند گربه ولگرد که با چند سگ ولگرد گاوبندی کرده بودند دنبال چند موش ولگرد راه افتادند و چند گدای ولگرد را دنبال خود راه انداختند. دانشمندان عالم به دنبال دانشمندان جاهل به دنبال حل این معما گشتند اما هر چه بیشتر گشتند کمتر یافتند. شهاب الدین جانکاه با علم به این موضوع با حسام آشنا باب صحبت را گشود و در کسری از زمان به نتایج خارق العاده ای رسید بطوری که صیت کیاست و فراست او تا اقصا نقاط شرق و غرب عالم پیچید.

دو پاسبان در حال پاسداشت حوزه پاسداری خود بودند که نگاهشان با نگاه شهاب الدین جانکاه گره خورد.

تو این مرد را می شناسی؟

شک ندارم که شهاب الدین جانکاه است. اما نمی دانم اینجا چه می کند. آقای جانکاه، سلام! شما اینجا چه می کنید؟

با منید؟ سلام. من دارم مقداری عملیات نوعدوستانه انجام می دهم. البته اگر اجازه بدهید.

اجازه ما هم دست شماست. ما کی هستیم که به شما اجازه ندهیم؟ اگر نیاز به حمایت ما دارید از صفر تا صد حاضریم. کاری دارید که به ما بسپارید؟

کار که زیاد است. این روزها من خیلی سرم شلوغ است. همه اش می ترسم به یکی از کارها نرسم. اگر امکان دارد شما دو بزرگوار این گونیهای برنج را از دستم بگیرید و به این نشانیها که به دستتان می دهم ببرید. همه شان خانواده های بی بضاعتند. ثواب دارد. دستتان درد نکند.

بله، باشد. حتما. چرا که نه؟ من اصلا سرم درد می کند برای عملیات بشردوستانه. همان طور که شاعر می فرماید بنی آدم اعضای یک پیکرند. من کاملا با شاعر موافقم. روحش شاد. یادش بخیر.

حالا که این طور است بفرمایید به کارتان برسید. زمان را تلف نکنید که وقت طلاست. این نکته را در نظر داشته باشید و هر چه می خواهید بکنید. فقط مواظب باشید که دست از پا خطا نکنید. متشکرم. حالا بروید. به سلامت. در پناه خدا.

رفت و به کارهایش رسید. شاید سه چهار ساعتی وقت ازش گرفت. کیسه های برنج را به نیازمندان رساند و به منزل بازگشت. زنش در را به رویش گشود.

کجا رفته بودی؟

رفته بودم کیسه های برنج را به نیازمندان برسانم. کار بدی نمی کردم. خاطرت جمع.

این را که می دانم. به تو از تخم چشمهایم بیشتر اطمینان دارم. اگر این را ازت پرسیدم برای این بود که بدانم چرا مرا درین ثواب شریک نکردی. من هم دوست داشتم درین ثواب شریک باشم. این حق را بهم بده.

بسیار خوب. این حق را به تو می دهم. دفعه بعد که خواستم بروم آنجا تو را با خودم می برم. این طوری می توانی کار نیک بکنی. هیچ اشکالی ندارد. خیلی هم خوب است. مانعی ندارد.

دفعه بعد او را با خود برد. سکینه بانو بسیار ازین بابت خوشنود بود و از محمود تشکر کرد. تعدادی از نیازمندان مانده بودند که کیسه برنج بهشان نمی رسید. محمود ازین بابت ناراحت بود و می خواست به هر قیمت کاری برایشان بکند. آیا امکان داشت؟ بله، چرا که نه؟ هنگامی که مهتاب در حال افول بود محمود با هزار گونی برنج و سکینه بانو با دو هزار گونی برنج در حال خدمت رسانی در راه خدا بودند. هیچ کس از مردم در اطراف نبود که متوجهشان شده باشد. کاملا ناشناس و گمنام. همین بیشتر بهشان می چسبید و مزه می داد. چرا؟ چون نمی خواستند پیش خود گمان کنند که به خاطر دیدن مردم بود که این کار را می کردند، بلکه تنها و تنها به خاطر رضایت خدا بود و بس.

در روزهای آینده به طرزی که هیچ کس و خود آنها نیز گمان نمی کردند برخی آنها را در حال توزیع برنج بین نیازمندان یافتند و خبر دهان به دهان پیچید تا به دورترین نقاط شهر رسید و از آنجا به شهرهای همسایه و کم کم به دیگر شهرهای دور و نزدیک و خلاصه به سراسر مملکت. علت این موضوع را هیچ کس نخواست یا نتوانست پیدا کند، اما به هر حال، هر چه بود، این خبر نتایج مثبت و منفی چندی در پی داشت. یکی این که در نقاطی عده ای بهشان حسادت کردند و این حسادت موجب زد و خوردهای چندی شد. چند نفری در پی این زد و خوردها زخمی شدند. چند نفر دیگر نزدیک بود که زخمی بشوند ولی بخیر گذشت. هر چه بود آنقدر شرایط سختی بود که برون رفت از آن نیروی فوق العاده ای می طلبید.

یکی از نزدیکان مجد الدین که در قره ضیاء الدین اقامت داشت در چورس خانه باغی به مساحت هزار جریب دست و پا کرد و به کشت دانه های روغنی مشغول شد. ازین کار که بزودی به صنعت عظیمی مبدل شد به ثروت هنگفتی رسید. البته سرمایه اولیه نداشت. شروع این کار خیلی به سختی انجام شد. اما یک کم که روی غلتک افتاد کارش شتاب گرفت و با رونق خوبی پیش رفت بطوری که خود و اطرافیان اصلا انتظارش را نداشتند ولی به شکرانه اش سور بزرگی داد و بزرگان و کوچکان چورس و قره ضیاء الدین را دعوت کرد. حجت الاسلام پناهیان بواسطه درخواست یکی از نزدیکان در مراسم حضور به هم رسانید و به ایراد سخنانی پرداخت که البته یک کم با حال و هوای چنین مراسمی نمی خواند و بلکه کمی برخی را رنجاند یا دست کم سردرگم کرد. مجد الدین با خونسردی و آرامش مثال زدنی ای ماجرا را مدیریت کرد و حاج آقا پناهیان را از در پشتی فراری داد بطوری که چند نفری که به دنبال او بیرون رفتند تا سر نخی ازش پیدا کنند و احیانا حسابی را باهاش تصفیه نمایند مایوس شدند و دست از پا درازتر به درون برگشتند.

سالی سکندری

یک مقدار که قضیه از حالت بحرانی خارج شد و آبها از آسیاب افتاد شیخ طهمورث ماموریت یافت تا با تراکتور شخصی به جمع آوری کمکهای مردمی در اطراف چورس و قره ضیاء الدین بپردازد و حاصل کار را در طبق اخلاص به حجت السلام پناهیان تقدیم کند. این مهم جز با تلاش بسیار حاصل نیامد و آنچه نیز جمع آوری شد با تریلی به جاسک و لاوان و بندر امام ارسال گشت. سید حشمت الله فشارکی محموله های رسیده را زیر بغل زد و شخصا تا دم در منزل آقای مهیار عطاردی برد و تحویل شخص او داد. شخص مزبور از آنجایی که اصلا مورد هماهنگی واقع نشده بود و روحش از ارسال این محموله خبر نداشت کاملا در معرض عمل انجام شده قرار گرفت و ناچار محموله را پذیرفت ولی شک و تردید زیادی داشت. شک و تردیدش بیجا نبود. حق داشت. وقتی محموله را گشود تویش به جای کمکهای مردمی جهت نیازمندان مقدار زیادی مواد مخدر جاسازی شده پیدا کرد. دلش یکهو هری ریخت پایین. اگر مورد سوء ظن نیروی انتظامی قرار بگیرد؟ اگر همین الآن بریزند سرش تا از ته و توی قضیه سر در آورند؟ مسلما خواهند فهمید ریگی به کفشش ندارد ولی به این راحتیها نه.

اردشیر خماری بواسطه حبس البول مزمنی که از روزگار جوانی داشت یک جوری به دادش رسید که کسی نفهمید، حتی خودش. این طوری به صلاح همه بود. بی آن که کوچکترین شک و شبهه ای را در نزد کسی برانگیزند یک جوری برنامه ریزی کردند که وزارت امور اقتصادی و دارایی با امضای خود وزیر و رضایت شخص رییس جمهور وارد عمل شدند و در یک عملیات دو روزه و سه شبه با نام تکاثر سر و ته قضیه را به هم آوردند و جوش دادند. ابوالحسن مسمار از آنجایی که گاو پیشانی سفید بود به عهده گرفت که شیرینی بچه ها را بدهد. بچه ها هی شیرینی خوردند و هی شیرینی خواستند. سیرمانی انگار نداشتند. گزمه ای که با درفش کاویانی از چهار راه مخبر الدوله سر سعدی می گذشت لحظه ای ایستاد و چون به چیزی مشکوک نشد تا سر حافظ رفت و از آنجا به مولوی گریخت. حمد الدین وصاف مستوفی آفتابه ای از چهار راه مسگر آباد خریده بود که به جهت امتحان و تجربه آن به شخص جواد ماورایی رو انداخت اما از آن جهت که شخص مورد نظر با یکی از اشباح تاریکخانه درگیر بحث و چانه زنی سر وصیت یک مرحوم جنت مکان خلد آشیان بود موفق به احقاق حقوق خود و هیچ کس دیگر نشد و دست از پا درازتر به تاریکخانه برگشت تا در تاریکی و گمنامی بخسبد.

جواد منوچهری بدون این که هوشنگ امیری را به اهداف خود آگاه کرده باشد چیزی ازش خواست که روند ماجرا را به جهت دیگری انداخت. در سرای بومگردی احتشام الدوله گوسفندی را به تیرکی بسته بودند که می خواستند سر ببرند. جواد منوچهری گوسفند را از دست قصاب گرفت و ضمن این که پولش را به او می داد آزادش کرد که برود و به خوبی و خوشی زندگیش را بکند. جواد پس ازین عمل حیوان دوستانه دست به عمل انسان دوستانه ای نیز زد که اگر نه بیشتر از آن کمتر از آن در خور ستایش نبود. آن هم این بود که در سرای بومگردی عده ای را به بردگی گرفته بودند و ازشان کار که نه بلکه بیگاری می کشیدند. جواد اینها را نیز گرفت و آزاد کرد.

چرا؟ چرا اینها را آزاد کردید؟ مگر سودی به حالتان دارد؟

سود؟ شاید. شاید سود داشته باشد. اما مگر سود فقط سود مادی است؟ سود معنوی بزرگتر و مهمتر است. این عقیده محکم من است.

با این عملی که انجام داد وجدانش خیلی راحت شد و کم کم شروع کرد به آزادسازی سایر بردگانی که در جاهای دیگر دنیا بودند. این کار با همراهی عده دیگری انجام شد که فعلا مشغول برگزاری شب یلدا بودند. خانواده ای از بزرگ و کوچک دور کرسی نشسته بود و داشت انار می خورد. دیوان حافظ روی کرسی بود. پدر خانواده دیوان حافظ را برداشت و تفالی به آن زد. شعری را که آمد خواند و اعضای خانواده اش همراهی اش کردند.

بخوان، باز هم بخوان!

باز شعر حافظ خواند و خانواده اش او را همراهی کرد. لحظات شیرین و شادی بود. شعر حافظ کاملا با حال و هوای یلدا جور در می آمد. اکبر قادسیه به خاطر همین حال و هوا چند گام به پیش و چند گام به پس برداشت و در سه سوت تصمیم خود را گرفت. تصمیمش این بود که بمب اتمی و شیمیایی در سطح جهان ریشه کن شود. همین طور نیز شد. در سه روز و دو شب هر چه بمب اتمی و شیمیایی در سطح جهان تولید شده بود نیست و نابود گشت. هومن جهانسوزی از کسانی بود که خیلی درین زمینه کوشید. او بر عهده گرفت که با سران کشورهای پیشرفته و غیر پیشرفته صحبت کند تا ایشان را متقاعد به نابودی سلاحهای هسته ای سازد.

اینها برای ما خیلی هزینه برداشته. شما به چه استدلالی ما را از سلاحهای اتمی و شیمیایی منع می کنید؟ ما کلی درین صنعت سرمایه گذاری کرده ایم. نه، حرف شما قابل قبول نیست. به هیچ وجه قابل قبول نیست. انتظار نداشته باشید که به حرف شما گوش بدهیم.

هومن جهانسوزی با وجود مخالفتهایی که باهاش می شد همچنان به مبارزه ادامه داد تا این که سرانجام موفق شد برخی از کله گنده ترین رهبران جهان را از سرمایه گذاری روی سلاح اتمی و شیمیایی منصرف کند. این مهم به سختی به انجام رسید. وقتی به چنین نتیجه ای رسید خودش باور نمی کرد که به چنین نتیجه ای رسیده باشد. تا دو سه روز باورش نمی شد. پس از آن تا اندازه ای باورش شد. از تبریکهایی که مردم بهش می گفتند باور کرد که چیزهایی به وقوع پیوسته است. همین برایش کافی بود. به همین منظور نزدیک نیمه شب با هماهنگی مجید حموی چند تکه یاقوت را درجعبه ای نهاد و به نزد حسام الدین برد.

این چیست که برایم آورده ای؟ من نیازی به این نداشتم. حالا اگر اصرار داری پیشم باشد. اشکال ندارد. ممکن است بدهمش به یک نفر نیازمند. البته آدم معتمدی است. خاطرت جمع. دست هر کس نمی دهم.

باشد. اگر فکر می کنی لازمش نداری بدهش به همان کسی که می خواهی. من حرفی ندارم. خودت هر طور صلاح می دانی بکن. مطمئن باش مخالفت نخواهم کرد. فقط این را بدان که قیمت این یاقوتها خیلی بالاست. حیف و میلشان نکن. این را بدان و هر کار می خواهی بکن.

چند نفر جاسوس پدرسوخته آمدند و آنچه را شنیده بودند به چند جا پخش کردند. کوچکترین نتیجه اش این بود که سودابه و اقدس دراز به دراز رو به قبله افتادند و پرستارانی که اینها زیر دستشان افتادند کاری از دستشان بر نیامد. نتیجه آن شد که این دو بانو فوت کردند و روی دست هوشنگ و جواد افتادند. هوشنگ به نخستین نفری که دید رو انداخت تا جنازه اینها را به بهشت زهرا منتقل کنند. سردخانه بهشت زهرا این روزها پر پر بود و هیچ جا نداشت. ناچار شدند اینها را همین طور کفن و دفن کنند. شبانه و بصورت پنهانی. چند نفر گورکن سررسیدند و گور اینها را کندند تا بلکه چیزی باب دندان گیر آوردند ولی به هیچ چیزی دست نیافتند. گور کن نخست که اهل جنوب بود به گورکن دیگر که اهل شمال بود پیشنهادی داد که گورکن سوم به شدت عصبانی شد و به همدستی گورکن چهارم گورهای کنده شده را پوشاندند و از در باب الحوایج بهشت زهرا به چاک زدند. محمد جواد پارسا عده ای را از نیروهای انتظامی گرد آورد و به سوی این گورکنها فرستاد. نیروهای انتظامی دو نفر را از بین این گورکنها دستگیر کردند و دو نفر دیگر از دستشان در رفتند.

اینها از جانب یک عده مزدوران خارجی هدایت می شدند. این مطلب را بعدها فائزه محمودی اعتراف کرد. جمشید محمدی نمی توانست باور کند. این رودستی بود که برای بار نخست ازو می خورد. موضوع را با چند تا از همسایه ها در میان نهادند. اینها نیز به نوبه خود مطلب را تصدیق کردند. موضوع کم کم به جراید خارجی نشر پیدا کرد. محمود مویدی در یکی از جراید خارجی مقاله ای خواند که بقیه ندیدند و دیگران مقاله ای دیدند که او نخواند. همین مطلب به سایر جراید درز کرد و موجب یک رشته حوادث عجیب و غریب شد که حتی روشنک مرادی از درکشان عاجز بود. جواد عزیزی به کمک او شتافت و در لحظه ای که هیچ کس مگر هوشنگ جوادی انتظارش را نداشت کلید مشکل پیدا شد. اما کلید مشکل دست کی بود؟ کلید مشکل دست کسی بود که هیچ کس مگر ماهرخ مرنجابی ازش آگاهی نداشت.

شما؟ باز شما؟ مگر در زوایای ملک آبا و اجدادیتان گم و گور نشده بودید؟ آیا دوباره کشف شده اید؟ ول کنید دیگر. حوصله دارید هان!

اول که سلام. بعدش که علیک. سوم که بله، من دوباره کشف شده ام. مگر چه اشکالی دارد؟ به نظر من که هیچ اشکالی ندارد. خیلی هم خوب است. من هیچ تضادی بین اینها نمی بینم. این که سهل است، حتی معتقدم که اینها سر و ته یک کرباسند. باور ندارید؟ باور کنید! به همین سادگی! بله، به همین سادگی!

نه، خوب، به این سادگی که نمی شود. یک مقدار آمادگی لازم است به هر حال. باور بفرمایید. حتما باور بفرمایید. من البته از حسن نیت کافی به شما برخوردار هستم ولی این لازم نیست. شاید نیز برعکس آن درست باشد. نمی دانم. خیلی نمی دانم. تقریبا هیچ نمی دانم. راست می گویم. باور کنید. می خواهید باور کنید؟ البته خواهش می کنم که باور کنید.

ماهرخ مرنجابی با تردید باورنکردنی ای عقب نشینی کرد تا این که گوشه پایش به گلدان شمعدانی ای گرفت که در گوشه ایوان فراموش شده بود. درین هنگام بود که فائزه باقری پی به بارداری خود از مرد زندگیش برد و گل از گلش شکفت. علی اصغر همدانی با شنیدن این خبر بیشتر ازو گل از گلش شکفت بطوری که تعادل جسمی خود را از دست داد و بزودی به مرحله ای رسید که نزدیک بود تعادل روحیش را نیز از دست بدهد که مادر فولاد زره از نوک قله قاف پایین جست و با پیکاری خستگی ناپذیر مانع ازین امر شد. چند نفر بینا و نابینایی که در صحنه حضور داشتند و به چشم سر یا چشم دل شاهد و ناظر ماجرا بودند بعدها اعتراف کردند که تا کنون در زندگی خود به چنین چیزی برنخورده و در صحبت دیگران نیز چنین تجربه ای نشنیده بودند. هر چه بود باورنکردنی بود و در هر صورت هیچ کس باورش نمی شد. این گذشت تا این که در پگاه روزی پاییزی، شاید در اوایل آذر ماه، موضوعی پیش آمد که آب پاکی را روی دست همه ریخت.

تکه ای از بهشت

موضوع ازین قرار بود که در لحظه ای که هیچ کس انتظارش را نمی کشید باد شدیدی وزیدن گرفت که افق را تیره و تار کرد. چشم چشم را نمی دید. هوشنگ از توی اتاقش درآمد و بی اعتنا به باد شدید به پشت ساختمان رفت تا لوله ای را که ترکیده بود تعمیر کند. این البته کار او نبود. درین کار هیچ تخصص و مهارتی نداشت. تنها به خاطر این که وجدان خود را آسوده کند تن به این کار داد و با نهایت توان کوشید تا لوله را تعمیر کند. موفق به انجام این کار نشد. لوله بدتر و بیشتر شکافت و آب از هر طرف با فشار بیرون زد. ابو عبد الله بی آن که کسی ازش خواسته باشد به کمک او آمد و به دادش رسید. هوشنگ گذاشت تا ابو عبد الله آنچه در توان داد برایش انجام دهد ولی در هر صورت باز موفق نشد. لوله همچنان خراب و خراب تر می شد بطوری که دیگر امیدی به تعمیرش نمی رفت. درست در لحظه ای که مادیان کل ممد با اسب ملا قربانعلی مشغول صحبت شد باد از وزیدن باز ایستاد و لوله ای که هوشنگ مشغول تعمیرش بود تعمیر شد.

به مناسبت این پیروزی جشن بزرگی گرفتند که عده ای با سوء استفاده از حال و هوای جشن قصد ایجاد فتنه کردند ولی با حضور و وجود چند نفر از نمایندگان مقام عظمای ولایت چشم فتنه کور شد. مساله ای پس از آن پیش آمد. موضوع ازین قرار بود که برخی نیروهای وابسته به دشمنان داخلی و خارجی از ساختمان پشت ساختمان اصلی که صد و بیست طبقه داشت شبیخون زدند و با بیل و کلنگ وارد شدند تا هر چه می خواهند و می توانند بکنند و ببرند. یک غارت کامل و تمام عیار. واقعا تاسف آور بود. در پایان روز که زودتر از موعد به پایان رسید هفت بار کامیون چیز بردند و حیف و میل کردند. حاج غلام و حاج بلاغ بهشان خیلی برخورد که چرا بهشان خبر ندادند تا اگر مایل باشند در عملیات حضور پیدا کنند. چند نفر از موافقان و مخالفان طرح به خیابان ریختند و راهپیمایی کردند. این تظاهرات به هیچ جایی نرسید و بلکه وضع را پیچیده تر کرد بطوری که هیچ کس تکلیف خود را نمی دانست و سنگ روی سنگ بند نبود.  

حاج غلام و حاج بلاغ چند روزی قفسی از بدنشان ساختند و با مرغ باغ ملکوت دم گرفتند و روضه و نوحه خواندند. در پایان این مدت نتیجه ای که حاصل شد این بود که از نواحی ساحلی دریای مازندران مرغهای دریایی به پرواز در آمدند و به جهت مهاجرت به نواحی قفقاز کوچیدند بلکه شرایط بهتری برای زندگی و حتی برای مرگ بیابند. مهتاب مجیدی به طرزی شگفت انگیز با این مرغان دریایی هماهنگ شد و به جهت مهاجرت به نواحی قفقاز کوچید ولی بر خلاف انتظار به نتیجه مطلوب خود نرسید بلکه با شرایطی مواجه شد که تا آن روز و بلکه پس از آن هرگز تجربه نکرده بود و تجربه نکرد. زنی که خود را تا نیمه در کفن پیچیده بود در سردخانه آرامستان روی تختی فی دراز کشید و انتظار داشت کسی بیاید و کارش را سر و سامان بدهد. اینچنین نشد. در بر پاشنه دیگری چرخید که اصلا برایش خوشایند نبود بلکه بسیار برایش ناخوشایند بود.

در ساختمان روبرو شخصی داشت از پلکان دو پله یکی پایین می آمد. این بشر قیافه خسته ای داشت. پایین که رسید با فرشته ای برخورد کرد که با پایان یافتن ماموریت زمینی اش می خواست به آسمان بالا برود و سر جایش برگردد. شخص او را روی پاگرد بین طبقه صد و یکم و طبقه صد و دوم نگه داشت و مصاحبه ای مطبوعاتی باهاش کرد که بعدها در جراید و مطبوعات چاپ و پخش شد. هاشم علوی برین کتاب نقدی نوشت که بسیار مورد توجه جامعه ادبی قرار گرفت. شخصی که به نظر می رسید ید طولایی در نقد ادبی داشت نقدی برین نقد نوشت و در چند جریده و نشریه داخلی و خارجی چاپ و پخش کرد. منوچهر باستانی با وجود کهولت سن زحمت خواندن همه این نقدها را کشید و با وجود کمبود مال و منال با پول خود همه اینها را چاپ و پخش کرد.

برخی یاوه گویان در تردد خود در تعدادی خیابانهای شهر به موانعی برخوردند که از روی همه شان به زیرکی و چالاکی پریدند. در ته مسابقه عبور از موانع شخص مهمی ایستاده بود که با کمال تواضع خود را شخص بی اهمیتی می دانست ولی با وجود این یاوه گویان او را سر دست بلند کردند و به سوی کاخ ریاست جمهوری حرکت دادند. برخی مخالفان و موافقان داخلی و خارجی با در دست گرفتن پرچمهای ملی و بین المللی به راهپیمایی در خیابان انقلاب پرداختند و کم کم از خیابان جمهوری سر در آوردند. ابرهای سیاه غلیظ سطح آسمان را پوشانده بود. هزار راس دام به سرعت برق و باد از شرق به غرب گذشتند و هزار نفر انسان با همان سرعت جایگزینشان شدند. چند رهبر جهانی در چند جا از منبر بالا رفته بودند و به ایراد سخنرانی می پرداختند. هزاران بمب اتم در هزاران نقطه جهان ترکیدند و میلیونها نفوس بشر به رحمت الهی شتافتند. از چند نقطه دیگر جلسات مبارزه با تسلیحات اتمی به نتیجه رسیدند و عده ای به نابودی همه تسلیحات اتمی کمر همت بستند.

عمو مهدی زنوزی با خانواده و شرکا از سمت سراب ظهور کرد و به کویر مرنجاب هبوط. آقا جان شیخ محمود شبستری به پیشواز او شتافت ولی به دقت که بهش نگاه کرد متوجه شد هیچ شناختی ازش نداشت و از راه آمده برگشت تا به نزد اهل و عیال خود رسید. داریوش در گوشه ای بر زمین نشسته و زانوی غم در بغل گرفته بود. آبا و اجداد ماهرخ مرنجابی با وزش باد شرقی غربی به نقطه ای فرو غلتیدند که هرگز به خواب هم ندیده بودند. تعدادی شرطه تعلیمی به کمر بسته از سوی دیگر نمایان شدند و با تمام وجود به مقابله با خرافاتی پرداختند که عده ای نادان در سطح جامعه پخش می کردند. دانیال با کمال خونسردی تعلیمی همه این شرطه ها را از کمرشان گشود و در کوره بزرگ انداخت تا بسوزند و نابود شوند. مقصود حاصل شد. چیزی نگذشت که سراب شگفتی از سویی که متمایل به غرب بود نمایان شد و کم کم به سمت شرق گسترد. هفتاد هزار مشعل را در ورودی ورزشگاه آزادی افروختند. جناب استاد کریم دماوندی به خاطر فین دماغ مداوم مجبور بود مرتب برود دستشویی یا این که دستمال از دستش نمی افتاد. مادر فولاد زره با همه ارادتی که به او داشت درین فقره دیگر نمی توانست یا نمی خواست کاری برایش بکند. به همین خاطر بود که در لحظه ای که خورشید رو به زوال می رفت ابو عطا به قورباغه خود وقت اضافه داد تا به جمع آوری لوازم شخصی خود بپردازد. هومن هامان هاماوان از دیار بکر به همه شان رودست زد و چیزی را به جمع هدیه داد که تنها حافظ شیراز ازش آگاهی نداشت.

مهتاب نور می فشاند. کار حزب باد ساخته بود. دبیر کل حزب باد در حالی که اعتنایی به جهت وزش باد نداشت ماه و خورشید را مخاطب خود ساخت و حرفهایی بهشان زد که در جریده عالم ثبت شد. مردی با دندانهای زرد به دندانپزشکی مراجعه کرد تا بلکه بخت دندانهایش باز شود و سفیدی را با آنها آشنا کند. مهران مهربان اقدام او را با لبخندی گشاد تایید کرد و از آنجایی که وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز موافقت خود را رسما اعلام نمود کتابی با این مضمون که یکی از نویسندگان بنام کشور به رشته نگارش در آورده بود در ضرب الاجل شش ماهه ای به چاپ و پخش رسید.

مازیار نهاوندی کتاب را بار وانت کرد و در نهاوند به خویشاوندان خود هدیه داد. یکی از خویشاوندانش که مبتلا به باد نزله بود به زیور باد فتق نیز آراسته شد و در حالی که به زمین و زمان دشنام می داد و حق هم داشت در پایان یک دوره طولانی بیماری جان به جانان تسلیم کرد و رخت خود را به سرای آخرت برکشید. شولوخوف با ناباوری در تشییع جنازه او حضور به هم رسانید و در حالی که یاد یاران دبستانی خود را بسیار می کرد به فرشته ای که گمان می برد فرشته مرگ باشد اما در هر صورت به این موضوع اطمینان نداشت چیزی گفت که بعدها وقتی خوب بهش فکر می کرد ازش پشیمان بود. کامران مک دونالد با رسیدن به سن تکلیف مو به مو به تکالیف شرعی خود که بار سنگینشان را بر دوش خود خیلی خوب حس می کرد عمل نمود و در پایان یک ماموریت خطیر و حساس که بهش محول شده بود از در سرای مهرگان سر درآورد و با خم کردن کامل قامت به نشانه تواضع و احترام جوری وارد صحن علنی مجلس شد که هیچ کس گمان نمی برد او باشد و همه او را با حاج محمد تقی اسفراینی اشتباه گرفتند.

داریوش بی آن که از کرده خود پشیمان باشد یا امیدی به تغییر و تحول در اوضاع ارضی و سماوی داشته باشد با یک فروند بالگرد شبه هوشمند قاره پیما به اقصا نقاط کره خاکی رفت و در بازگشت چیزی در دست نداشت مگر باد هوا. همین باد هوا را به مضجع منور حضرت اقدس علیه السلام و الصلوات پیشکش کرد و وقف آستانه مطهر نمود. او اکنون بار سنگین اعمال گذشته را بر دوش خود حس می کرد و با وجود کهولت سن هنوز امید داشت که خداوند تبارک و تعالی او را از فیض قدسی برخوردار سازد و ماموریتی دیگر بر دوشش بنهد تا طبع او را در بوته خطرات بیازماید و چنانچه سرفراز از آزمون بیرون می آمد او را به خلعتی زیور و زینت بدهد. <

کارنامه پهلوان 52

الدین ,همین ,رسید ,بودند ,خیلی ,چیزی ,ضیاء الدین ,الدین جانکاه ,شهاب الدین ,باور کنید ,بهشت زهرا ,شهاب الدین جانکاه
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها